تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه مدته درگیرم، سرم خلوت بشه میام یکم مینویسم فقط خواستم اینجا یاد آوری کنم به خودم، که هنوز هستم... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 53 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 20:42

۴ روز دیگه میشه ۲ ماه که مهاجرت کردم...روزای عجیب غریبی پشت سر گذاشتم... چالش‌های اساسی رو رد کردم به گمونم...دوشنبه امتحان میانترم داشتیم ولی آنلاین بود. امروز بخش نوشتاریمون رو آورده بود معلممون و غلطامون رو گرفته بود... فقط و فقط ایراداتم به آنلاین بودن امتحان برمیگشت...روز چهارشنبه هم بعد از کلاسمون، با یه سری از بچه‌های کلاس رفتیم این پارک معروف شهرمون... خیییییییلی قشنگ بود... کلی حرف زدیم و خندیدیم. خیلی خوش گذشت.کلاسمون دو گروهه، حضوری و آنلاین، توی کلاس حضوری از ۱۲ نفر ۵ نفر ایرانی هستیم، و توی کلاس آنلاین هم از ۱۲ نفر ۴ نفر ایرانی هستن...قلبم پاره پاره میشه...امروز بعد از کلاس، توی ایستگاه تراموا ایستاده بودیم با خواهرم و داستیم حرف میزدیم، که یه دفعه یه خانمی برگشت گفت، سلام بچه‌ها...ببین چنان ذوق زده شده بودم!!! باورم نمیشد... باهم صحبت کردیم، دقیقا ایستگاهی پیاده شد که جلوی خونه ما بود، شماره‌هامون رد و بدل کردیم، توی گروه اد کرد ما رو... دانشجو بود ۲.۵ پیش اومده بود آلمان...خلاصه که میگذره روزا... گفتم خالی از لطف نیست بیام یکم اینجا بنویسم، برای روزهای آینده‌م تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:52

وقتایی که تو خیابون راه میرم، به ساختمونا و ماشینا نگاه میکنم، به خودم میگم، سروناز!!!!! واقعا داری تو خیابونای آلمان قدم میزنی؟این واقعیه؟ گاهی وقتا فراموش میکنم.مثل الان میرم لب پنجره اتاقم و به سقفای شیرونی نگاه میکنم تا مطمئن بشم آلمانم...دو سه روز پیش که با خواهرم رفته بودم خرید، تو مسیر برگشت بهش گفتم از اینکه دارم به اینجا عادت میکنم از اینکه حس تعلق به اینجا دارم پیدا میکنم میترسم. از اینکه یواش یواش خیابونا داره برام مثل خونه میشه، اینکه هیچجا زبان فارسی نمیشنوم. هم خوبه هم خوب نیست.اگه بگم توی همین مدت کوتاه دلم تنگ نشده دروغ گفتم... اینکه بگم اصلا گریه نکردم دروغ گفتم. مثل همین الان که اشکام صورتم رو خیس کرده. اینکه روزانه میرم بلیط برگشت به ایران رو چک میکنم قلبم رو مچاله میکنم. اینکه نمیدونم کی دوباره میتونم خیابونای اصفهان رو ببینم. کی برم کوه صفه... دردناکه یه مقداربغض داره منو خفه میکنه...تا حالا توی زندگیم این حس رو تجربه نکرده بودم. حس خوشبختی و رضایت به همراه ناراحتی...خیلی تغییر کردم. حس میکنم خیلی به نسبت قبل آدم ساکتتری شدم، خب البته این سکوت ناشی از تنهاییه... این سکوت حتی توی وبلاگم هم مشخصه.بعضی شبا به زندگی قبل از مهاجرتم فکر میکنم. چقدر پرشور و حال بود. میرفتم سرکلاس با کلی آدم معاشرت میکردم، از طریق همین درس دادن کلی دوست خوب پیدا کرده بودم، باهم میرفتیم بیرون... چقدر میخندیدیم چقدر چرت و پرت میگفتیم... برنامه های سینما و پیتزا... یادش بخیر... ولی خب میدونم این تنهایی موندگار نیست و به زمان نیاز داره تا بتونیم توی محیط جدید وارد بشیم و دوستای خوبی پیدا کنیم.+ یکی از شاگردام هفته پیش اومد آلمان. البته به خانمش پیوست شده. قرار گذاشتیم رفتیم یه شر نزد تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:52

۱۳ هر ماه میلادی که میرسه، روز شمار من شروع میشه. ۱۳ آپریل بود که اومدم آلمان. انگار توی تقویم دوتا تاریخ تولد دارم. ۲۰ آذر و ۱۳ آپریل...امروز شد دقیقا ۳ ماه که اینجا هستم... دلم برای سروناز قبلی هم تنگ شده. اما این سرونازی که الان داره نفس میکشه، کلی توی همین مدت کوتاه تجربه پیدا کرده، کلی رشد کرده به تنهایی مشکلاتشو حل کرده تا الان...تونستم چندتا دوست پیدا کنم، چه ایرانی چه غیرایرانی...میگذره دیگه روزا... گاهی وقتا روی دور تند، گاهی وقتا هم خیلی آهسته و باآرامش تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:52