۴ روز دیگه میشه ۲ ماه که مهاجرت کردم...روزای عجیب غریبی پشت سر گذاشتم... چالشهای اساسی رو رد کردم به گمونم...دوشنبه امتحان میانترم داشتیم ولی آنلاین بود. امروز بخش نوشتاریمون رو آورده بود معلممون و غلطامون رو گرفته بود... فقط و فقط ایراداتم به آنلاین بودن امتحان برمیگشت...روز چهارشنبه هم بعد از کلاسمون، با یه سری از بچههای کلاس رفتیم این پارک معروف شهرمون... خیییییییلی قشنگ بود... کلی حرف زدیم و خندیدیم. خیلی خوش گذشت.کلاسمون دو گروهه، حضوری و آنلاین، توی کلاس حضوری از ۱۲ نفر ۵ نفر ایرانی هستیم، و توی کلاس آنلاین هم از ۱۲ نفر ۴ نفر ایرانی هستن...قلبم پاره پاره میشه...امروز بعد از کلاس، توی ایستگاه تراموا ایستاده بودیم با خواهرم و داستیم حرف میزدیم، که یه دفعه یه خانمی برگشت گفت، سلام بچهها...ببین چنان ذوق زده شده بودم!!! باورم نمیشد... باهم صحبت کردیم، دقیقا ایستگاهی پیاده شد که جلوی خونه ما بود، شمارههامون رد و بدل کردیم، توی گروه اد کرد ما رو... دانشجو بود ۲.۵ پیش اومده بود آلمان...خلاصه که میگذره روزا... گفتم خالی از لطف نیست بیام یکم اینجا بنویسم، برای روزهای آیندهم تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:52